چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
سلام مائده خانم
نوشتهات را نتونستم بخونم چون بعضي کلماتش قابل خوندن نيست . حيفم امد دست خالي برگردم . گفتم حالا که اومدم يه نظر هم بنويسم ..و اين هم يک حکايت جالب که بخواني ..

وقتيکه از طرف هارون الرشيد براي بهلول خوان طعامي آوردند بهلول نپذيرفت .گماشتگان خليفه گفتند :غذا را نمي توان بر گردانيد ،بهلول به سگهايي که در آن نزديکي بودند اشاره کرد ،و گفت :جلو آنها بگذاريد تا بخورند .گماشتگان خليفه سخت بر آشفتند و گفتند : به هديه خليفه توهين کردي .

بهلول گفت :آهسته حرف بزنيد که اگر سگها بدانند که اين طعام خليفه است آنها هم نخواهند خورد .

البته اين حکايت در وبلاگ يادداشتک بوده است مي توانيد خودتان سر بزنيد.



پاسخ

سلام... وا! پس بقيه چه جوري مي خونن؟!!!!!!!!!! بهر حال لطف كرديد!