...لِــتَــسکُـنـوا اِلیــهـــای تو بودن، عجیب شیرین است
چراغ هال روشن شد. مهتاب بود. روسری کرمش را روی سر انداخته بود. حکما می دانست چه قدر این روسری را دوست دارم . چشم هایش قرمز بود. به یقین او هم بیدار مانده بود. روی کاناپه لم داد و گفت: _ چه قدر سر و صدا می کنی! نمی گذاری بخوابم... خندید. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: _تو این یک شب را نتوانستی بخوابی.. هر شبِ من مثل ِ امشب توست... با صورت خیس بیرون آمده بودم. توی هال می گشتم دنبالِ جایی که رویش بنشینم. به جز کاناپه هیچ جایی برای نشستن نبود. روی آن هم مهتاب لمیده بود. خواستم روی زمین بنشینم، مهتاب خندید: _ از من می ترسی علی؟ سرم را بالا انداختم. گفت: بیا و روی کاناپه بنشین. کمی خودش را جمع کرد. پاهایش را تا کرد و به سینه اش فشرد. من کز کردم و گوشه ی کاناپه نشستم. به چشم هایم خیره شده بود. اوایل هر وقت یکی مان به آن یکی خیره می شد، آن یکی سرش را پایین می انداخت، اما مدت ها بود که این کار را نمی کردیم. زل می زدیم به چشم های هم. مهتاب به من نگاه می کرد؛ با آن چشم های عسلی. قلبم را سوراخ می کرد. انگار تویش ماده ای مذاب می ریخت. صدای جلز و ولزِ قلبم را می شنیدم. همان طور که توی چشم های هم زل زده بودیم، سرش را جلو آورد. خودش را جلو کشید. صورتش به صورتم نزدیک می شد. پنداری منتظر بود که سرم را جلو بیاورم و ... خودم را عقب کشاندم... خودش را جلو کشید... خودم را عقب کشاندم... خودش را جلو کشید... صورتش را جلو آورد. چشم هایش را بست. شاید خیال می کرد از چشم هایش خجالت می کشم، اما... بی دفاع بود. تنها بود. حتا چشم های مهتاب هم بسته بود. هیچ چشمی من را نمی دید... از ته دل نفسی عمیق کشید. گرمای نفسش به صورتم می خورد. بوی یاس دیوانه ام کرده بود. فقط نقل تقوا نبود. بوی یاس... بوی یاس... در آغوشش... در آغوشش... در آغوشش نگرفتم. گریه ام گرفته بود. زار زار اشک می ریختم. مهتاب چشم هایش را باز کرد. من را نگاه کرد. سرش را به چپ و راست تکان می داد. توی چشم هایش اشک جمع شده بود، اما انگار برای من گریه می کرد. گریه اش انگار از روی تأسف بود. پنداری برای من گریه می کرد... صدایش گرفته بود. به من گفت: _مرا دوست نداری؟! _هیچ کس به قاعده ای که من تورا دوست دارم، کسی را دوست نداشته است... مکث کرد. با چشم های عسلی اش به چشم هایم خیره شد و گفت: _ علی ِ من! دلم برایت می سوزد. تو چرا این قدر باید زجر بکشی. خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر... اگر نه، پس چیست؟ چیزی نگفتم. جلو آمد. دستش را توی موهایم فرو برد و گفت: _من با شهین در موردِ تو صحبت کردم... _ شهین دیگر کیست؟ _شهین فخرالتجار. همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد. من با شهین درمورد تو صحبت کردم... او به من گفت، روان پزشک است، به من گفت... چرا سرت را عقب می کشی؟ مگر من می خواهم بخورمت؟! چرا از من می ترسی؟! دلم برایت می سوزد علی... باز اگر مثل کریم خدابیامرز سرت به جای دیگری بند بود، دلم نمی سوخت... اما من که می دانم، تو به جز من هیچ کسی را نداری... سرت را نکش عقب بچه! سرم را عقب برده بودم. مهتاب دستش به من نمی رسید. انگار عصبانی شده بود. فریاد کشید: _ شهین می گفت... اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اِگو یعنی چه؟ _مَن! _ لیبیدو؟ _عشَّقَ _تابو؟ _فَعَفَّ _برو بمیر! _ثمَّ ماتَ! _این پرت و پلاها چیست که می گویی... که چی بشود؟ _ماتَ شهیدا! جخ حالا نوبت من بود که داد بکشم. داد کشیدم و گفتم، آن چه را که درویش مصطفا در گوشم گفته بود. _من عَشَّقَ فَعَفَّ ثمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا! بخشی از کتاب «من ِ او» رضا امیرخانی در هر چهار دانشگاهی که برای مصاحبه رفته بودم، پذیرفته شده ام و این تهِ تهِ ته آسودگی خیال است برای منی که خون دل خورده ام و به لطف خدا به اینجا رسیده ام... حالا آمده ام که با تمام وجودم و از تهِ تهِ ته دلم از «گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه مازندران - بابلسر» تشکر کنم که در روز مصاحبه آن قدر خوش برخورد بودند و با رفتارشان کلی از نگرانی هایم کم کردند؛ آن روز احساس می کردم که هرکدام از استادها را هزاران بار دیده ام، احساس غریبی نمی کردم... تا عمر دارم ازشان به نیکی یاد خواهم کرد... خدایشان حفظ کناد :)
Design By : Pichak |